بوی ریحان در باغ پیچید ...




‏یک سالی ازش خبر نداشتم پلی‌تکنیک دو ترم مهمان گرفته بود تیرماه ۸۱ مونده بودم توی خوابگاه تا کارای پروژه رو انجام بدم یه شب رفته بودم سمت میدون شهرداری پیاده اومدم طرف سبزه‌میدون که یهو دیدمش قاطی جمعیت خیلی تمایل نداشتم باهاش گرم بگیرم ولی سلام کردم و حال و احوال پرسی گفت ‏۱چند روزی هست برگشته و خونه گرفته و سال بعد برمیگرده دانشگاه، بالاجبار باهاش پیاده اومدم تا سمت میدون رازی، همونطرفا خونه گرفته بود سر کمربندی گفتم‌ من همینجا ماشین سوار میشم میرم توشیبا که برم خوابگاه آویزون شد که نه کجا میخوای بری این وقت شب و ماشین گیرت نمیاد و بمون شام ‏درست کنم هر کاری کردم ول نکرد گفتم حالا برم یه چای بخورم و بعد میرم. یه خونه با حیاط که پایینش هال و آشپزخونه بود و یه راه‌پله میخورد میرفت طبقه دوم که خودش گفت اون بالا دوتا اتاقه، نپرسیدم‌ چرا آپارتمان نگرفتی و این خونه با دوتا اتاق به چه دردی میخوره، گفت اول یه چای بخوریم ‏کتری رو گذاشت روی اجاق من نشسته بودم روی صندلی کنار میز تحریر خودش رفت نشست روی پله راه‌پله، نگاه کردم بهش و پشت سرش تازه متوجه تاریکی راه‌پله شدم، چراغ آشپزخونه روشن بود ولی هال خاموش بود و نور کمی از آشپزخونه میخورد به هال یه کلید بالای میز بود زدم ولی چراغی روشن نشد گفت ‏سوخته انگار، میخواستم لامپ بگیرم تورو دیدم کلن یادم رفت، حرف پلی‌تکنیک رو کشیدم وسط و بعد کمی درباره اوضاع گپ زدیم و توی این حرفها یهو مثل یک احمق پرسیدم مادرت خوبه؟ انگار منتطر بود و روی هوا حرف من رو قاپید و گفت هنوز هم معتقد نیستی؟ گفتم ول کن توروخدا، این رو که گفتم برگشت ‏پشت سرش رو نگاه کرد و بعد برگشت دستاش رو از زیر پاهاش قلاب کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و شروع کرد به ت ت خوردن و زیر لب چیزی گفتن، سرش پایین بود یهو بالارو نگاه کرد سمت من صورتش خیس شده بود رگهای گردنش بیرون زده بود فکر میکردم باز تشنجه هیچ دلیل دیگه‌ای واس اینکاراش ‏نداشتم اومدم پایین پاش نشستم و تش دادم زیر لب زمزمه میکرد نامفهوم بود یهو دوباره برگشت پشت سرش رو نگاه کرد منم سرم رو چرخوندم ببینم چیه، تاریکی مطلق بود، سیاه سیاه، گفت باهام اومده، تهران هم باهام بود، یاد ماجرای کوچه افتادم، اینجای ماجرا دوباره حس کردم قلبم تند میزنه ‏میخواستم نترسم ولی کم کم داشتم میترسیدم احساس حماقت میکردم که باز گیر این ماجرای احمقانه افتادم بهش گفتم نکن جون مادرت گفت تو نمیدونی و باور نداری و این باور نداشتنت هم توی اصل ماجرا توفیری نداره بهش گفتم چیزی اون بالا نیست الان میرم چک میکنم و خودت میبینی پا شدم ولی تا خواستم قدم بردارم زیر قفسه سینه‌م تیر کشید پشتم یخ کرد پاهام سست شد واقعن ترسیدم از چی؟ خودم هم نمیدونم یکهو یه حسی پر شد درونم چشمام خیره موند به سیاهی چیزی نمیدیدم ولی ترس رو حس میکردم نگاه کردم بهش که نشسته بود و به من نگاه میکرد لبهاش رو آروم ت داد و چیزی گفت نشنیدم ‏گفتم چی میگی سرم رو آوردم‌ پایینتر و شنیدم زمزمه میکنه اذیتش نکن اذیتش نکن ناراحت میشه من تنهام، دوباره نگاه کردم به تاریکی حقیقتن پاهام‌ میلرزید ولی میخواستم ثابت کنم چیزی نیست همچین چیزی فقط تخیله آروم رفتم بالا یک قدم دو قدم تاریک تاریک بود کم کم چشمم عادت کرد رسیدم بالا ‏دوتا اتاق کنار هم با یک فضای خالی جلوشون، روی دیوار دنبال کلید گشتم چیزی پیدا نکردم در یکی از اتاقهارو باز کردم نور ضعیف کوچه از پنجره میزد تو یه تخت توی اتاق بود یکهو حس کردم هوای اطرافم ت خورد برگشتم پشت سرم چیزی نبود اتاق دوم رو خواستم باز کنم باز نشد انگار قفل باشه و ‏برگشتم پایین همونجا روی پله کز کرده بود گفتم‌ چیزی نبود سرش رو گرفت بالا دور گردنش کبود شده بود کپ کردم پام سر خورد افتادم وسط هال گفت عصبانیش کردی، اینجای ماجرا خودم هم عصبانی شدم عصبانیتی همراه با خشم و ترس البته، اومدم نزدیک صورتش و گفتم نکن لعنتی خودت رو آزار میدی بقیه ‏رو آزار میدی، پاشدم که برم آویزون شد از پام که نرو نگاه کردم بهش و بعد سرچرخوندم بالا سمت تاریکی راه‌پله، تاریک تاریک بود جریان سیال هوایی رو از بالای پله‌ها به سمت پایین حس کردم، صورتم عرق کرده بود.
ادامه دارد .


+ از میان همینطوری‌هدی روزانه




‏خونه‌شون تو خیابون قبا پشت حسینیه ارشاد بود، یه سری گفت مادرم می‌خواد ببیندت، بهش گفتم قبول نداری این چیزارو. یه بار که اومده بودم تهران پنج شنبه شب قرار شد برم خونه‌شون، مادرش یه زن با ظاهری مذهبی بود، شبیه خانم جلسه‌ای‌ها، شام خوردیم، یه چیزی شبیه کتلت بود، بعدش همونجا ‏پشت میز توی هال حرف زدیم، مادرش شروع کرد از تاریخچه ماورالطبیعه و کتابهایی که درباره‌ش نوشته شده حرف زدن، از ژاپن شروع کرد و رسید به خاورمیانه، برگشتم سمت رفیقم دیدم داره به آشپزخونه نگاه می‌کنه، برگشتم و دیدم مادرش داره کتری رو آب می‌کنه، گیج بودم یه خرده، مادرش از پشت میز ‏بلند نشده بود هنوز داشت حرف میزد، برگشتم سمت زنی که روبروم نشسته بود، صورت زن توی تاریکی بود، از ابتدا نور خونه‌شون هم کم بود، اصلن یادم نیومد همون زنی که با هم شام خوردیم مادرش بوده یا نه، زنِ توی آشپزخونه گفت چای یا قهوه؟ برگشتم سمت دوستم دیدم داره زیر لب چیزی رو زمزمه ‏می‌کنه، دست گذاشتم روی دستش دستم رو محکم گرفت، زنی که روبروم بود و مطمئن نبودم که همون‌ مادر رفیقمونه هنوز داشت حرف میزد، نمیفهمیدم‌ چی میگه، زن تو آشپزخونه باز گفت چای یا قهوه؟ کاملن گیج بودم، ترس نداشتم یه جوری ریلکس و راحت به زن توی آشپزخونه خیره بودم، گفتم‌ چای! ‏۱رفیقم شروع کرد ناله کردن، از ته حلقش صداهای نامفهومی می‌اومد، یکهو زنی که روبروم بود بلند گفت نه! برو! به من اشاره کرد، زن توی آشپزخونه گفت نه باید بمونه، رفیقم خودش رو هی ت میداد و چیزی شبیه ورد می‌خوند، زن از آشپزخونه اومد بیرون رفت طبقه‌ی دوم، حس کردم سردم شد ‏دست راستم بی‌حس شد، سایه‌ای از پشت سرم افتاد روی میز، برگشتم زن توی آشپزخونه دست گذاشته بود روی شونه‌م، نگاه کردم به راه‌پله‌ی تاریک طبقه دوم، واقعن‌ گیج بودم، زن رفته بود بالا ولی الان پشت سرم بود . یه چیزایی اینوسط یادم نیست، فقط یادمه هر سه تایی رفتن طبقه دوم و من ‏تنها بودم، یادم نیست چکار کردم ولی اینجاش رو یادمه رفیقم از تو آشپزخونه صدا کرد چای یا قهوه؟ برگشتم دیدم رفیقم تو آشپزخونه به من‌ نگاه میکنه، نگاه کردم به زن روبروم، مادرش بود پرسید کتاب بهت قرض بدم بخونی؟ فقط خودشون دوتا بودن، اون زن دوم‌ نبود، گفتم‌ نه میخوام برم تازه یادم افتاد باید بترسم، فقط می‌خواستم برم بلند شدم مادرش یه لبخندی زد و گفت اگر تو هم دیدیش پس بدون یه سری چیزا رو اگر درک نمیکنیم دلیل بر عدم وجودشون نیست، وا رفتم قشنگ، شل شدم، رفیقم از تو آشپزخونه گفت چی بهش میگی مامان؟ گفت هیچی دوستت میخواد بره! رفیقم‌ چیزی یادش نبود ‏انگار اصلن ندیده بود، فقط من و مادرش دیده بودیم، پاهای سنگینم رو کشیدم تا دم در خداحافظی کردیم و اومدم توی کوچه، برگشتم دیدم مادرش هنوز تو چارچوب دره با تمام ترسی که داشتم برگشتم سمتش و گفتم تو غذا چیزی ریخته بودید؟ خندید در رو بست رفت تو.
ادامه دارد .


+ از میان همینطوری‌های روزانه



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

چگونه جسمي سالم وزيبا داشته باشيم طراحی سایت و سئو سایت Michelle نهاد رهبری دانشگاه میبد نرم افزار CRM Brandy ققنوس Eric اموزش اینستاگرام تلگرام ديوارپوش